مفکورهای جدایی دین از دولت یا سیاست (Secularism)نه تنها یک مبحث جدید، بلکه آغاز آن برمیگردد بهیک سلسله مباحث عکس العملی علیه فلاسفهای یونان و ظلم کلیسا از جانب روشنفکران اروپایی در قرون میانه، که سرانجام منجر بهجدایی کلیسا از دولت و محدود ساختن دین عیسویت در کلیسا گردید. غربیها و کسانی که از آنها متأثر هستند حتی امروزه این مفکوره را بحیث یک مفکورهای جدید و مدرن بهداخل سرزمینهای اسلامی آورده و میخواهند آیندهای اسلام را هم جدا از دولت(سیاست) برای مسلمانان تلقین نمایند. بنابرین لازم است جهت شناخت هدف اصلی و آغاز پیدایش این مفکوره، نگاهی بهتاریخ یونان و انگیزه پیدایش آن در اروپا انداخته شود.
اندیشمندان یونانی حدود هشت قرن قبل از میلاد برای دریافت هستی(کائنات) تلاش نمودند که هستی از کدام منبع پیدا و یا هم آفریده شده است. بهتعبیر دیگر، منبع پیدایش و زوال هستی چیست؟ طالس یک تن از این اندیشمندان حدود 700 سال قبل از میلاد در یونان زندگی میکرد. وی بدین باور بود که منبع تمام هستی آب است؛ بهگفته او اگر آب تجزیه شود بههوا(بخار) تبدیل میشود و اگر غلیظ گردد بهخاک، سنگ وغیره مواد جامد نیز مبدل میگردد. بناً طالس منبع هستی(کائنات) را آب میدانست. او همچنان تلاش نمود که برای دریافت هستی ابتدا کوچکترین ذرهای را دریافت نماید تا اینکه با قیاس نمودن آن منبع آفرینش تمام هستی را میتوان پیدا نمود. طالس با مطالعهای خود برای دریافت کوچکترین ذره در هستی بههدف پیدا نمودن منبع کائنات، نظریهای اتم(ماده) را ارایه نمود. پس از آن اتم(ماده) را کوچکترین ذرهای غیر قابل تجزیه تعریف کرد. وی نظریهای اتم-کوچکترین ذره- را بهتمام جهان هستی قیاس نموده بیان داشت که تمام هستی از اتم بوجود آمده است. بدین اساس طالس اتم(ماده) را اصل قرار داده بیان نمود که ماده اصل همه اشیا و کائنات است، و آن غیر قابل تجزیه میباشد.
پس از طالس اندیشمندانی دیگری با مفکورههای متفاوتی از هستی پی هم نظریه پردازی نمودند. آنها بههستی نظم قایل شدند و این نظم را قانون طبیعی فکر میکردند؛ مانند: اینکه انسان چه در حیات و چه در جامعه تابع نظم و قانون طبیعی میباشد، و میپنداشتند که همه هستی و کائنات از ماده بوجود آمده و این ماده نیز منبع دریافت تمام کائنات بهشمار میرود. بگونهای که آنها بهاین باور بودند، اگر انسان بخواهد در جامعهای خویش قانونی را برای نظم جامعه ترتیب دهد منشأ آن، قانون طبیعی میباشد و قانون طبیعی از طبیعت و طبیعت از ماده بوجود آمده است. بعداً فیلسوفانی؛ مانند: سقراط و افلاطون آمدند پایه و اعتبار قانون را از قانون طبیعی بهعقل، فضیلت و تربیت انسان ربط دادند. بهاین معنی که منشأ قانون انسانها هستند؛ اما تمام انسانها نه، بل کسانی که صاحب عقل، تخصص و تربیت باشند میتوانند در میان مردم قانون بسازند و نیز حکومت نمایند. چنانکه سقراط بهاین عقیده بود، اگر کفش دوزی برای انجام کار خویش بهیک مسلک و تخصص ضرورت دارد و حکومت که یک مسلک بالاتر از آن میباشد، باید افراد متخصص و اهل تربیه برای پیشبرد آن وارد کار شوند. بنابرین قانونگذاری(تقنین) و پیشبرد حکومت باید مخصوصی یک طبقهای خاص مردم باشد، نه تمام انسانها!
در کل از دیدگاه سقراط حکومت دموکراسی بنابر اشتراک تمام انسانها در ساختار قانون، حکومت مشروع نمیباشد چرا که در ساختار قانون و دولتداری باید انسانهای عاقل و دارای تربیت حضور داشته باشند، نه تمام افراد جامعه. لذا سقراط میان برده و انسان آزاد فرق قایل بود و مقام برده را پائینتر از سایر انسانها میدانست و برده را صاحب عقل نمیپنداشت. بنابرین برده از نظر سقراط اهل رأی در ساختار قانون و دولت نمیباشد. از این لحاظ سقراط مخالف نظام دموکراسی بود. سرانجام این مخالفت سقراط با دموکراسی او را بهپای دار آویخت.
این سلسله مباحث در اروپا الی ظهور دین عیسویت و تشکیل امپراتوری روم ادامه یافت. بدین معنی که مردم اروپا با تأثیر از شیوه مباحث فیلسوفانهای یونان بخصوص سقراط حدود یازده قرن برای دریافت منبع قانون، چه از طبیعت و چه از انسان مشغول بودند، تا اینکه سرانجام با سقوط امپراتوری روم بدست بربرها در سال 410 میلادی شیوهای مباحث در میان مردم اروپا برای دریافت منبع قانون تغییر نمود. در حالی که عیسویت حدود چهار قرن قبل از سقوط امپراتوری روم در اروپا وجود داشت، اما بنابر عدم پیروان زیاد بگونهای قابل ملاحظهای همهگیر نشده بود و در جریان حاکمیت امپراتوری روم عیسویت در اروپا بهحد زیاد ترویج یافت، و متصل با سقوط امپراتوری روم پیروان این آئین خواستند که عیسویت را بحیث یک منبع و مرجع قانون بجای قانون طبیعی یونانی و قانون انسانهای عاقل و اهل تخصص که از طرف سقراط و افلاطون مطرح شده بود، قرار دهند.
ترویج عیسویت در اروپا قبل از سقوط امپراتوری روم باعث شد که کلیسائیان پس از سقوط این امپراتوری خود را بهحیث نمایندهای خدا و عیسی مسیح در روی زمین معرفی نمایند. چنانکه مفکورهای عیسویت که منشأ قانون الهی را بجای قانون طبیعی و قانون انسانها که در یونان مطرح بود قبل از سقوط امپراتوری روم آهسته آهسته روی صحنه ظاهر ساختند، سرانجام این مفکوره را که پادشاه باید تابع فرمان کلیسا بهعنوان سایهای عرش خدا باشد یک مسئلهای عام گردانیدند تا اینکه منجر بهپیروی شاهان از اوامِر کلیسا و نیز حاکمیت مفکورهای عیسویت در اروپا گردید. در نهایت، اهل کلیسا با این دعوای خود توانستند شاهان اروپایی را قناعت دهند که عیسویت بهحیث قانون الهی در روی زمین است.
تابع شدن شاهان از فرمان کلیسا و پذیرفتن قانون عیسویت بهعنوان قانون الهی بجای قانون طبیعت و قانون انسانها که قبلاً مطرح بود، از لحاظ تاریخی تا قرون میانه-سالهای دوازدهم الی پانزدهم میلادی- و عصر جدید ادامه پیدا کرد.
با آغاز عصر جدید(رنسانس) و ظهور مفکرینی روشنفکر کشمکشهای جدیدی در اروپا بهمیان آمد، که دلیل و انگیزهای آن سالها ظلم اهل کلیسا بر مردم عام و تکفیر مخترعین و دانشمندان و حتی بهدار آویختن آنها بهدلیل اختراعات جدید ایشان در عرصه علم و ساینس بود، که کلیسا آن را مخالف عقیدۀ ساخته شدهای خود نسبت بهعیسویت میدانستند. همچنان انگیزهای دیگری این کشمکشها را میتوان خیال بافیهای فلسفه و منطق یونانی دانست، که در ضمن از آن یاد آور خواهیم شد.
پس از قرن دوازدهم میلادی و با آغاز عصر روشنگری در اروپا، روشنفکران اروپایی آغاز بهتفسیر و تأویل نمودن قانون کلیسا کردند. آنها در ابتدا کلیسا را بصورت کلی نفی نکردند، بلکه آن را بحیث یک منبع قانون الهی پذیرفتند، تا اینکه سرانجام کلیسا را بهامور معنوی(روحانی) و دولت را بهامور مادی(دنیایی) مردم ارتباط دادند؛ چرا که دولت در امور دنیایی ممکن ظلم را برای مردم روا دارد و بنابر باور آنها کلیسا از چنین یک ظلمی مبرا است. از اینرو کلیسا را مربوط بهامور معنوی و دولت را مربوط بهامور مادی تفسیر و تأویل نمودند. از اینجا بود که آغاز یک رشته مباحث بالای تقسیمات وظائف کلیسا و دولتهای خودکامه در اروپا شکل میگیرد که کلیسا را مربوط به امور معنویت و دولت را مربوط بهامور مادی و دنیایی تفسیر و تعبیر نمودند. البته این آغاز یک رشته تأویلات در عیسویت جهت تقسیمات وظائف کلیسا و دولت در آغاز قرون میانه بود. اینکه چرا چنین تأویلاتی در عیسویت بمیان آمد، بر میگردد بهسالها ظلم کلیسا و نیز وجود مفکورههای تخلیلی فلاسفهای یونان که قرنها مردم اروپا را در تاریکی و بهدور از واقعیت نگهداشته بود، تا اینکه منجر بهجدایی دین(عیسویت) از دولت و سیاست گردید؛ بهعبارت دیگر، تحولاتی که منجر بهجدایی دین از دولت و سیاست گردید، ظهور رنسانس بود.
بنابرین تلاش روشنفکران و ظهور رنسانس در اورپا سبب شد که بهکلیسا دیگر حق دست درازی بهامور دولتداری داده نشود و کلیسا را در انزوای دایمی قرار دهند. بهاین معنی که عیسویت را بهعنوان روحانیتی منحصر به کلیسا قراردادند که پس از آن هر شخص بگونهای فردی حق دارد، که در کلیسا بهامور اخروی(عبادت) بپردازد و یا هم آزاد است که این کار را انجام ندهد. بهتعبیر دیگر، انسان در ایمان خود آزاد است که دین را بپذیرد و یا نپذیرد!
در اینجا پرسشی مطرح شود مبنی بر اینکه چگونه اروپائیان قرنها همرا با مفکورههای تخیلی فلاسفهای یونانی و نیز ظلم کلیسا بسر میبردند که امروزه در تاریخ از آن بهنام عصر تاریک اروپا نام برده میشود؟ برای پاسخ بهاین پرسش بهچند نکتهی مهم پرداخته خواهد شد:
ابتدا مباحثی که قبل از میلاد در یونان میان فلاسفه معمول بود، کلاً مباحثی نبود که بهحل مشاکل مردم ارتباط میداشت؛ زیرا بحثهای فلسفی محض بههیچ مشکلی از مشاکل زندگی اروپائیان و حتی سایر ملتها رسیدگی کرده نمیتوانست و این امر تاکنون پابرجاست؛ بناً چگونه این مفکوره قادر بود که مشکل مردم اروپا را حل مینمود. بهدلیل اینکه فلاسفه قبل از این تماماً بدون معیاری مشخص گاهی از هستی سخن میزدند و بار دیگر از ماورای کائنات، گاهی هم از روح انسان حرف بهزبان میاوردند و گاهی دیگر از عقل انسان نظریه پردازی مینمودند که این نوع مباحث تخیلی هیچگاهی بهحل مشاکل بشری بطور عام و بهحل مشاکل مردم اروپا بطور خاص نمیتوانست راهگاشا باشد. بههمین علت است که برای یک فیلسوف در آن روزگار گاهی هستی، گاهی هم آب و قانون طبیعی و زمانی هم روح و عقل انسان معیار بود. اینکه قانون طبیعی و یا روح و عقل انسان چیست؟ هیچگونه برداشت محسوسی از آنها وجود نداشت. چنانکه سقراط منبع قانون را عقل انسان میپنداشت، بنابر این دیدگاه باید قانون بوسیلهای انسانهای عاقل و صاحب خرد/دانش ساخته شود، ولی سقراط تمام انسانها را عاقل نمیدانست. وی بدین نظر بود که انسان برده صاحب عقل نیست، زیرا وظیفه برده صرف خدمت کردن بر مردم میباشد، از اینرو حق رأی و انتخاب و نیز مشارکت در سیاست و اموری حکومتداری را ندارند!
دوم دین عیسویت که بعد از سقوط امپراتوری روم بهوسیلهای پاپهای کلیسا بهقدرت سیاسی-نظامی دست یافته بود یک آئین کامل نبود که در آن نظامهای برای حل مشکلات مردم اروپا درج میبود. در پهلوی آن پاپهای کلیسا بهتأویلات و تعبیراتی نادرست در عیسویت پرداختند تا اینکه منجر بهتغییر ایمان در آن گردید؛ مانند: تغییر ایمان از یک خدای واحد بهسه خدا-عقیده تثلیث- که امروزه عیسویها بجای یک خدای واحد بهسه خدا ایمان دارند.
از جانب دیگر حاکمان کلیسا بعد از بهقدرت رسیدن آهسته آهسته برعلاوه حاکمیت بالای شاهان و قیصرهای اروپایی نیز بالای سایر مردم ظلم روا میداشتند. البته نتیجهی این ظلم آنها و عدم حل مشکلات مردم از جانب ایشان بود که تنشهای میان پاپها و روشنفکران بهمیان آمد. از سوی دیگر آئین عیسویت بعد از ترویج متوالی فلسفه یونانی در اروپا بیتأثیر نمانده بود، بنابرین مجموعهای این دلایل باعث شد که اهل کلیسا نتوانستند بهمعضلات مردم اروپا رسیدگی نمایند تا باعث اتحاد مردم قبل از رنسانس میگردید. احتمالاً روشنفکران بهتاریخ سیاه اروپا قبل از عصر رنسانس پی برده بودند تا اینکه آهسته آهسته آغازگر فصل جدیدی در تاریخ اروپا بنام رنسانس(حیات دوباره) گردیدند.
روشنفکران اروپایی ابتدا در مورد جهان مخالف ایمان اهل کلیسا که در آئین عیسویت ترسیم شده بود نظریهپردازی نمودند، چنانکه آنها کروی بودن زمین و گردش آن بهمحور آفتاب را کشف نمودند؛ اما این گونه نظریات از جانب کلیسا مورد تحقیر و تکفیر قرار گرفت. البته این زمانی بود که پاپهای کلیسا خود را بحیث سایه و نیز نمایندهگان خدا در روی زمین و حاکمان اروپا معرفی مینمودند. جالب اینکه اهل کلیسا باوجود این بلند پروازیها، پاسخگو بهنیازهای مردم اروپا نبودند. شاید بهدلیل عدم کامل بودن آن بهعنوان یک آئین کامل الهی بود، زیرا عیسویت تنها برای یک قوم خاص از جانب الله سبحانه وتعالی وحی شده بود نه بر تمام بشریت؛ همچنان حالت ادیان قبل از اسلام هم چنین بود که تنها بهیک قوم خاص تبلیغ میگردید نه بهتمام ملتها. بههمین علت با ظهور اسلام همه ادیان قبلی منسوخ قرار داده شد.
بهسلسلهای نظریات روشنفکران قبلی، روشنفکرانی جدیدی در اروپا ظهور نمودند، و این سلسله الی قرن بیستم ادامه پیدا کرد. روشنفکران معاصر بر خلاف مباحث فلاسفه که در ماورای طبیعت بحث مینمودند و نیز برخلاف برداشتی پاپها که از عیسویت داشتند، روش جدیدی فکری را احیا نمودند که شامل همه عرصههای زندگی انسانها؛ مانند: عرصه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، مادی وغیره میگردید. بناً روش جدیدی را که روشنفکران معاصر بعد از پایان قرون وسطی/قرون میانه در اروپا بوجود آوردند بنام عصر رنسانس مسمی گردید.
رنسانس یا حیات دوباره زمانی بوجود آمد که اروپا قبل از آن در تاریکی و جهالت بسر میبرد. روشنفکران در این عصر در عکسالعمل بهمباحث فلاسفهای یونان و ایمان تحریف شدهای عیسویت، مفکورهای جدید «انسان محوری» را بهجای مفکوره خدا محوری فلاسفه و کلیسا، احیا نمودند. مفکوره خدا محوری فلاسفه البته تا قبل از عصر رنسانس روی این میچرخید که در ماورای طبیعت بحث مینمودند، و هیچ دلیل محسوسی هم برای اثبات آن با خود نداشتند.
آنها بدین باور بودند که تمام هستی از ماده بوجود آمده است. بعدها مفکوره عیسویت در اروپا حاکم گردید که سرانجام از جانب کلیسا تحریف شد و سالها بر مردم ظلم را تحمیل مینمود که مشکل بر بالای مشکل افزوده شد. بنابرین چنین مفکورهها که از جانب فلاسفه و اهل کلیسا از قبل مروج بود، هیچگاه بهحل مشاکل مردم اروپا ارتباطی نداشت، بهجز از تاریکی، ظلم و پریشانی؛ روی همین علت روشنفکران مباحثی خدا محوری را بهجای انسان محوری بوجود آوردند. بهتعبیر دیگر، روشنفکران نخواستند بدانند که خالق انسانها کیست و خداوند برای بشریت چه مکلفیتی داده است؟ بلکه بحث آنها بیشتر بالای اینکه انسان چگونه زندگی داشته باشد و آیا انسان در حیات خود کاملاً آزاد است و یا نه میچرخید؟! بناً این محور بحث آنها بود، بههمین علت این روشنفکران در ابتدا با این عمل خود از سوی کلیسا تکفیر شدند.
این جدالها میان کلیسا و روشنفکران قرنها بهطول انجامید تا اینکه کلیسا را از امور دولت و سیاست در انزوا قرار دادند، و امور دولت و سیاست را یک امر این جهانی دانستند. روشنفکران در آغاز بهاین باور بودند که خدا اصلاً وجود ندارد! و اگرهم بنابر فرمایش کلیسا خدا وجود داشته باشد در امور انسانی دخالتی ندارد. برعکس کلیسا اسرار مینمود که خدا وجود دارد و حاکمیت روی زمین از آن خداست. نتیجه بر این شد که روشنفکران بنابر مصلحتی، عقیده کلیسایی-موجودیت خدا- را بصورت کلی نفی نکردند، بلکه آنها پیشنهاد نمودند که درست است خداوند وجود دارد، اما این یک عقیده ضمنی بوده نه اینکه خداوند در تمام امور انسانی دخالت داشته باشد. بر اساس این طرز دیدگاه، موجودیت خداوند یک مسئلهای شخصی و منحصر بهفرد بود نه اینکه مربوط بهتمام امور؛ مانند: امور سیاسی، دولتداری وغیره امور شخصی انسانها بوده باشد. بدین ترتیب روشنفکران اسرار میکردند که موجودیت کلیسا را بصورت ریشهای نمیتوان انکار کرد، بلکه کلیسا بحیث یک نهاد روحانی منحصر در کلیسا باشد، نه اینکه در دیگر امور انسانی-از جمله دولت و سیاست- مداخله نماید.
روشنفکران بهاین هم اکتفا نکردند بلکه آنها خواستند با عقل خود در حل تمام امور انسانی دخالت نمایند. بنابرین آنها دموکراسی را از بدترین نظامهای غربی بهعنوان بهترین نظام برای حل مشکلات خود انتخاب نمودند و در تحت این نظام انسان را یک موجود آزاد تعریف کردند، و بیان داشتند که انسانها مطلقاً در امور زندگی خود آزاد هستند. چنانکه هر شخص در زندگی خود آزاد است و میتواند یک زمانی عیسوی و زمان دیگر هندو وغیره بوده باشد، و در هر صورت آزاد است. بناً انسان مجبور و مکلف بر یک عقیده نبوده بلکه میتواند هر نوع آزادی را که خواسته باشد، بدان عمل نماید.
در اینجا برخی از اصطلاحاتی که بکار رفته را باید بگونهای مشخص واضح ساخت، که هدف از کاربرد آن چیست؟ زیرا برخی از این اصطلاحات در جامعه بشکل دیگری بکار گرفته میشوند. باتوجه بهاین مسئله لازم است جهت روشنی این اصطلاحات توضیحاتی دقیق ارائه گردد:
اول: بسیاریها فکر میکنند که اصطلاح فلسفه و یا فیلسوف یک اصطلاح اسلامی است، در حالیکه این اصطلاحات هیچگونه ارتباطی با اسلام ندارد. اصطلاح فلسفه حدود پانزده قرن قبل از اسلام و در یونان مورد استفاده قرار میگرفت، و گذشته از آن اصطلاح فلسفه ناشی از مفکورهای است که هدف ویژهای را در خود دارد که آن مخالف مفکوره اسلام است. چنانکه فیلسوفان کسانی بودند که بدون هیچگونه معیاری مشخص و محسوس نظریهپردازی مینمودند؛ مانند: طالس منبع تمام هستی را ماده میدانست. بعدها این مفکوره بنام مفکورهای ماتریالیسم(ماده پرستی) مسمی گردید که کمونیزم از دیدگاه فکری از همین عقیده نشأت کرده است. بهعبارت دیگر، فیلسوفان بدون موجودیت وحی-دستورات الهی- توسط عقل محدود بشری خود بهپیدایش و زوال هستی پرداختند، که این مفکوره در پهلوی اینکه خلاف عقل انسان بوده مخالف وحی الهی نیز میباشد.
دوم هدف از کاربرد اصطلاح روشنفکر بهآنهای بکار رفته که بهارزشهای عقیدتی باورمند نبودند. بهزبان دیگر، همین روشنفکران بودند که اصل مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را مطرح ساختند؛ همچنان همین روشنفکران بودند که موجودیت خدا را منتفی دانسته و رد میکردند. سپس بنابر مصلحتی عقیده بهخدا را یک مسئلهای شخصی منحصر بهفرد مطرح نموده بیان میداشتند که انسان در امور زندگیاش مطلقاً آزاد است. بنابرین، همین روشنفکران بودند که اساس مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را مطرح و عملی ساختند. اینکه چرا عیسویت مانع پیشرفت اروپا قبل از رنسانس گردید، مخالفت عقیده تحریف شدهای پاپهای کلیسا در رابطه با اختراعات جدید تجربی و ساینسی دانشمندان بود، زیرا از یک طرف کلیسا تحمل تجربه علمی و ساینسی مخترعین را نداشت، و از سوی دیگر توان حل مشکلات مردم اروپا در آن دیده نمیشد.
علت دیگری که مانع پیشرفت اروپا گردید مفکوره خیالی فلسفی بود، زیرا مباحث فلسفی استوار بر خیالات است که هیچ گونه ارتباطی بهمشکل عملی مردم نداشت و تا به حال هم ندارد. سرانجام مبارزهای این روشنفکران جهت جدایی دین عیسوی از دولت(سیاست) و احیای مفکوره تجربی و عملی بجای مفکورههای خیالی فلاسفه و برگزیدن نظام دموکراسی در اروپا گردید.
بناً مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) یک اصطلاح جدید نبوده، و نیز این مفکوره یک مفکورهای غربی و مخالف ایمان و باور اسلامی میباشد، که دموکراسی را بحیث اساس خود انتخاب نموده حمل مینماید. از اینرو مفکورهای جدایی دین از دولت(سیاست) خلاف عقیده اسلامی است، چرا که اسلام عزیز برخلاف عیسویت فلاسفه یونان و نیز روشنفکران اروپایی، تمام مشکلات بشر را الی قیام قیامت حل مینماید، زیرا این عقیده مبتنی بر وحی الهی بوده که جهت تنظیم امور بشری آمده است.
این بود اساس و بنیاد مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) که یک مفکورهای غربی و مخالف اسلام و ارزشهای آن است؛ نه در ابتدا و نه هم در انتها، نه از لحاظ تاریخی و نه هم از لحاظ انگیزه پیدایش، بههیچ وجه با اسلام ربطی ندارد. اسلام عزیز بهعنوان دین کامل از جانب الله سبحانه وتعالی برای رهنمای بشریت و پاسخ دهندهای همه نیازهای بشری فرستاده شده است، از اینرو هیچگونه تغییر و تحول را نمیپذیرد.
در اینجا یک چیز باید واضح گردد که هدف ما از بهراه انداختن این ابطال تمام اصطلاحاتی نیست که بهمسایل مادی تعلق میگیرد؛ مانند: اصطلاح تکنالوژی، ماشین، کمپیوتر، موتر وغیره وسایل مادی. بلکه هدف ما از ابطال اصطلاحاتی فکری و عقیدتی است که در اصل مخالف مفکوره اسلامی-ویا هم مخالف ایمان- است؛ مانند: نظامهای غربی از قبیل دموکراسی، آزادی عقیده، آزادی ملکیت، آزادی شخصی وغیره.
بناً غرب کینه توز امروزه مفکورههای باطل خود از جمله مفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) را از طریق مزدورانی حاکم خود در بلاد مسلمانان بهمرور زمان پخش و ترویج مینماید. آنها تصور مینمایند که دین اسلام مانند عیسویت مشکل مردم را حل کرده نمیتواند؛ این در حالیست که مسلمانان نزدیک بهسیزده قرن متوالی تاریخ درخشانی خود را با قیادت و رهبری دولت خلافت در جهان و بدون رقیب سپری نمودند. اگر امروزه ما مسلمانان بهاین تاریخ شگوفای خود نگاه کنیم، فاصلهای چندانی با آن را نداریم.
پس آیا اسلام دارای چنین یک حاکمانی است که بعد از سقوط دولت خلافت با ظلم کفار تماشاچی باشد؟ و آیا این حُکام بلاد مسلمانان حاکمان واقعی اسلام هستند؟ در یک جمله هرگز نه!
باتوجه بهاین مسئله، تقلید از نظامهای غربی برای ما مسلمانان در پهلوی اینکه یک انتحار سیاسی محسوب میگردد، و از دیدگاه اسلام نادرست پنداشته میشود. بهدلیل اینکه اساس مفکوره غربی را دشمنی با ایمان و نیز ارزشهای اسلامی تشکیل میدهد. همچنین نظامهای غربی استوار بهمفکوره جدایی دین از دولت(سیاست) است، که این مفکوره خلاف ایمان/عقیده اسلامی میباشد، و الله سبحانه وتعالی در طول تمام عصرها از حضرت آدم علیه السلام الی ختم نبوت با بعثت خاتم النبین حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم برای انسانها تکلیف ایمان را بحیث یک معیار و مقیاس تعیین نموده و بر مبنای آن نظامهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی وغیره را جهت حل مشکلات بشری تنظیم کرده است، که این جهانبینی اسلام مخالف آن جهانبینی غرب است.
بناً اسلام بر خلاف افکار و مفاهیم عیسویت و سایر افکاری غربی برای ما نعمت مبدأ را ارزانی فرموده و نظام خلافت را بهعنوان یک اصل سیاسی جهت تطبیق احکام اسلامی برای حل تمام مشکلات بشری فرض گردانیده است. باتوجه بهاین، اسلام مفکورهای جدایی دین از دولت و سیاست را که در غرب مطرح میباشد هرگز نمیپذیرد، و این باور را نیز کفر آشکار میپندارد، چونکه هدف اصلی آن خلاف ارزشهای اعتقادی مسلمانان است. اما برعکس الله سبحانه وتعالی ما را مکلف ساخته تا بهآن ذات واحد و لاشریک که الله سبحانه وتعالی است، ایمان داشته باشیم و از احکام فرستادهاش توسط پیامبر صلی الله علیه وسلم متابعت و پیروی نمایم و سایر افکار و مفاهیمی را که خلاف احکام شرعی میباشد، از آن امتناع ورزیم. چنانکه الله سبحانه وتعالی میفرماید:
وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَا أَنزَلَ اللّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ
[مایده:44]
کسیکه بدون آنچه الله سبحانه وتعالی فرستاده حکم میکند، از جمله کافران محسوب میگردد.
همچنان در جای دیگری نیز فرموده است:
الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا
[مایده:3]
امروزه ما دین شما را کامل ساختیم و نعمت خویش را برای شما تمام نمودیم و اسلام را بهحیث بهترین دین برای شما برگزیدم.
و نیز در جای دیگری این گونه میفرماید:
إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللّهِ الإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوْتُواْ الْكِتَابَ إِلاَّ مِن بَعْدِ مَا جَاءهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَمَن يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللّهِ فَإِنَّ اللّهِ سَرِيعُ الْحِسَابِ
[آل عمران: 19]
بیگمان دين حق و پسنديده در پيشگاه الله سبحانه وتعالی دین اسلام است-و اين آئين همه پيامبران بوده- که در آن اهل كتاب به اختلاف برنخاستند، مگر-بعد از آگاهی بر حقيقت و صحت آن- و نیز بهسبب ستمگری و سركشی ميان خودشان بود؛ و(انگيزهای جز قدرت خواهی و انحصار طلبی نداشتند و كسی كه به آيات الله سبحانه وتعالی كفر ورزد بیگمان الله سبحانه وتعالی زود حسابرسی میكند.
بناً نادرستترین افکار خواهد بود که ما بهعنوان پیروانِ پویاترین دین که از جانب خالق وحی شده است، بهقوانین دست ساختهای بشر زیر عنوان جدایی دین از دولت و سیاست تن داده باشیم.
نویسنده: احمدصدیق احمدی